آرمانی آرمانی ، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

آرمان آرزوی قشنگ ما

شب چله

امشب تولد دایی مهدی و قراره همه بریم خونه مامانی.تولد مامانی رو هم که 27 آذر بود امشب می گیریم .خیلی فکر کردم که چه کار کنم تا محبت زیادی که دایی به تو داره رو جبران کنم.البته مامانی رو هم همینطور چون تمام زحمات نگهداری تو وقتی من نیستم مامانی می کشه قربونش برم بهترین مامان دنیا هست. دایی مهدی خیلی سفارش کرده کادو حسابی بگیرید اصلا راضی نیستم کادو کوچیک بیارید امروز صبح هم آرمان که بیدار شد گفتم آرمانی امروز تولد داییه زنگ بزنیم به دایی گفت آره.من هم زنگ زدم آرمان گفت دایی تبلتت مبالک میخام کیکتو بخولم بلام چی کادو گلبتی  دایی هم گفت تو باید برام کادو بگیری.خلاصه کلی با دایی حرف زد و بعد قطع کرد.به من گفت بریم تبلت . ...
30 آذر 1390

آرایشگاه رفتن آرمان گلم

مهدی آدرس یه آرایشگاهی رو به من داد گفت که مخصوص کودکه آرمان که قبول نمی کنه موهاشو کوتاه کنی ببر اونجا.بعد زنگ زد و وقت گرفت.عبداله جون که اومد ندیکای ساعت 8 با آرمان رفتیم آرمانی از محیط اونجا خیلی خوشش اومد تا رفتیم تو مشغول بازی شد.گفتند اول بزارید با محیط آشنا بشه بعد حاضرش میکنیم.آرمانی که عاشق کارتون هست تا چشمش به تلویزیون و کارتون تام و جری افتاد محو تماشا شد.اون موقع کار کوتاهی مو رو شروع کردن. قبل از اینکه مو بریزه رو پاش راحت نشسته بود ولی سکوت کرده بود ولی به محض اینکه موهای قیچی شدشو دید زد زیر گریه و ساکت نشد.یه وقفه ای هم انداختن ولی آرمانی ساکت نشد که نشد.کار کوتاهی که تموم شد آرمانی هم ساکت شد.یه ماشین هم جایزه گرفت. &nb...
28 آذر 1390

آرمانی و کمک مامان

از اول آذر کلاسهای بدمینتون رو ادامه دادم به خاطر این مامان فاطمه اضافه کار خورده بهشون مامان خودش اصرار داشت که کلاسهامو ادامه بدم من هم زحمت نگه داشتن آرمانی رو به مامان دادم.تا قبل از این فقط روزای یکشنبه و چهارشنبه من میرفتم مدرسه آرمانی پیش مامان فاطمه بود ولی حالا روزهای زوج هم یه دو ساعتی به کار مامان اضافه شده.دستش درد نکنه اگه کمک مامان نبود من هیچ کاری نمیتونستم بکنم چون محیط مهد کودک رو نمی پسندم. ...
20 آذر 1390

آرمان و تولد احمدرضا

دایی علیرضا جشن تولد احمدرضا رو چند روزی زودتر گرفت یعنی جمعه قبل از محرم.اون روز به آرمان خیلی خوش گذشت تا دلش خواست  شیطونی کرد. راحله هم برای همه بچه ها یه فرفره بن تن گرفته بود. ...
20 آذر 1390

عکسهای محرم

آرمان و دایی مهدی آرمان عشق من    آرمان و خاله محدثه اینم جا شمعی که بابا عبولا برات درست کرد   حیاط مامان فاطمه و نذری پختن بابایی و کمک کردن آرمان      ...
19 آذر 1390

نحوه صحبت کردن آرمانی

آرمان به من میگه مامان مونا به بابا   :         عبولا به مامان مامان    :    مامان باطی دیگه خدا نکنه صمیمی شه می گه باطی اسم بابای مامان مونا رو که میپرسیم    :   علی اصر مامان بابا رو به مهسا(عمه ش) مشناسه   اونم مامانی مسا خاله محدثه : مثه اونم تشدید دار              خاله سوده :    اوده   یه موقعه ها هم نظر لطفش شاملش می شه بهش می گه اله            خاله مهدیه : متیه...
19 آذر 1390

آرمان و بازی کردن هاش

آرمان پسر بسیار خوبیه،درسته شاید بعضی موقع ها شیطونیش من و اذیت کنه ولی اگه شیطونی نکنه چه جوری انرژی خودش رو تخلیه کنه.الهی قربون بازی کردنش بشم.    وسایلی که پسمل خوشگلم داره بازی میکنه کادو هست(تخته رو وقتی از بیمارستان برگشت مامان فاطمه براش آورد.پازل چوبیه خاله مهدیه.پازل حیوونا و خونشون عمه مریم)   آرمانی توی چادرش(خونش).اینم کادوی تولدش هست که مامان فاطمه و بابا یی دادن     ...
19 آذر 1390

مسابقه نی نی و محرم

این محرم سومین محرمی بود که آرمانی تجربه کرد.امیدوارم پسرم ادامه دهنده راه شهدای کربلا باشه.من که خیلی دعاش می کنم ،گلم آرزوی بزرگ مامان اینه که تو پسر سالمی باشی و درست قدم برداری. این محرم بزرگتر شدی و کارات هم بزرگتر.وقتی تلویزیون مداحی پخش می کرد                 حسین من حسین من      بیا و این دل شکسته رو بخر  تو هم باهاش می خوندی :                 حسین من حسین من        بیا دلو شکستمو ببر وقتی میخواستیم بریم هیئت شال م...
16 آذر 1390

وقتی آقا آرمان مهندس میشه

وقتی آقا آرمان مهندس می شه یا اینکه بهتر بگم دوره کارورزیشو می گذرونه.به قول آرمان ابولا داشت جعبه ابزارشو مرتب میکرد که یه آقا پسر گل به سری رفت و جلوتر از باباش نشست عبداله جون هم متعجب که این آقاهه کیه یالا نگفته رفته تو جعبه ابزار. آرمان هم که اصلا به روی خودش نیاورد پیچ رو برداشت و پرسید :  این سیه ؟ عبداله گفت پیچ. پیچ گوشی رو براشت و پرسید : این سیه ؟ عبداله گفت پیچ گوشی. بعد عبداله پیچ رو نشون آرمان داد و گفت این چیه؟آرمان گفت: پیچ عبداله گفت آفرین آرمان انبر رو برداشت گفت این سیه؟ عبداله گفت : انبر. آرمان سرشو تکون داد و گفت آفرین . دیگه این کلاس انقدر ادامه داشت که منم صدا کردن و دعوت کردن برن تو کلاسشون شرک...
1 آذر 1390
1